.

.

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 739
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

فال حافظ


داستان (گرسنه ها)

 

دختری هستم هفده ساله، لاغر اندام ونسبتا ً قدبلند. ازقیافه ام معلوم میشود که برای زشت بودن تولد نشده ام . باوجویدکه در آغوش فقر متولد شده ام، هنوز یک دختر زیبا هستم وهمه طراوت ها ولطف سن وسال خود را، با همه محرومیت ها حفظ کرده ام. متعلم صنف یازدۀ لیسۀ زرغونه هستم وتنها با مادرم دریک اپارتمان یکه، در جوارباغ زنانۀ کارتۀ پروان، زندگی میکنم . پدرم که کارمند یکی از بانک های شخصی بود، سال گذشته دراثر یک تصادم ترافیکی، درناحیۀ قلعۀ زمانخان، دنیای فانی را وداع گفت. مادرم بحیث معلم زبان فارسی، دریکی از مکاتب متوسطه ، مدت ده سال صادقانه خدمت کرد، ولی در اثرحسادت ها وتعصبات شخصی که، دربین یکتعداد معلمین وادارۀ مکتب وجودداشت، دستش ازکار گرفته شد. فعلا ً با معاش تقاعدی پدرم، زندگی بخور ونمیری راپیش می بریم .
با دریغ فراوان، من در زمانی تولد شدم که کابل با زشت ترین چهرۀخود، جشن تولدی مرا تبریک گفت وسال هاست که لاشۀ گندیدۀ جنگ را بدوش میکشد.
در کتاب ها خوانده ام که سرزمین ما یک روزی سرزمین دست نخورده بود،دارو ندارهر کدام به اندازۀ همت وپشتکار، یک لقمه نان برای زنده ماندن خود داشتند. روزبروز آرامش مردم دراثربی تفاوتی های داخلی وخارجی، مانند امروز ذوب نمیشد.امروز میبینیم که ازفضای وطن چیزهای کم شده است. بوی عشق، بوی عاطفه، بوی احترام وصمیمیت،جای خود را به نفرت داده وهزار ها بیگانه، زیرسقف وطن جا گرفته اند که نه مرا می فهمند ونه من ، آنها را می فهمم. در حالیکه همۀ ما به یک زبان حرف میزنیم ، امازبان یکدیگر را درک نمیکنیم. همه دروغ میگویند وبا این دروغ ها، خدا را نیز شریک جرم خودمیسازند.
روی همین قراردادهای خسته وبی رمق، یک تعداد دوشیزه گان جوان را می بینم که به علت فشارهای زندگی، ازجادۀشرافت منحرف شده اندودریک حالت بی سرنوشتی قرار دارند. کابل بیک دخمۀ مرگبار تبدیل شده که دراثربیکاری، بی سرپناهی وشرایط قهرآمیرزندگی، اکثرخانواده های بی بضاحت را درتنگنای وحشت ناک کشانده است .
من، با وجود مصروفیت های درسی،شب وروز درتلاش بودم که تا یک کاری بیکی از ادارات دولتی ویا خصوصی، برای مادرم جستجو کنم، تا بتوانم بامعاش ماهواراو، اقلاًخود را از چنگال گرسنگی نجات بدهیم . بالاخره یکی از همصنفی هایم آدرس منزلی را درحصۀ اول قلعۀ فتح الله خان به من داد وگفت :
یکی از افغانهای ما، تازه ازکدام کشوراروپایی به کابل آمده ومیخواهد که ادویه جات طبی را ازچین، جاپان وهند، به کشورواردکند وبه طورعمده، بالای دواخانه های مرکز وولایات به فروش برساند. قرار شنیدگی درهمین روزها نفر استخدام میکند.پیش از آنکه وقت تلف شود، یکبارهمان جا مراجعه کنید، خدامهربان است که یک مصروفیتی برای مادرت پیداشود.
با شنیدن این توصیۀ دوستم، بسیار امیدوارشدم وبا خود گفتم، آن هموطن نجیب که پانزده ویابیست سال دراروپا بزرگ شده وامروز به قصد خدمت، به وطن پدری خود آمده است ، بدون شک هنوزدرکثافت کاری های هموطنان خود آلوده نشده است .
فردای آن ، من ومادرم ذریعۀ بس شهری به قلعۀ فتح الله خان رفتیم قرار آدرسی که با خود داشتم ، خود را دربرابر یک منزل نوساخته یافتم که یک رنگمال روی زینۀ چوبی، مصروف رنگ کاری دیوارهای خارجی تعمیر است. دیگر هیچ جنبنده یی در گوشه وکنار منزل دیده نمیشد. بی صبرانه چند قدم پیش رفتم وزنگ دروازه را فشار دادم . مادرم درهمین لحظه به فکر فرورفته بودومن در دل دعا میکردم که خداما رابدون یک امید ازین دربیرون نکشد. باردوم زنگ زا فشار دادم، مردی با پیراهن خاکی رنگ در آستانۀ در ظاهر شد وپرسید:
 
کسی را کار داشتید؟
من با اضطرابی که داشتم ، جواب دادم، میخواهم مالک خانه را ببینیم .
دربان که ازدیدن وضع وقیافۀ ما هنوز خود را متقاعد نساخته بود، پرسید:
- شما ازقوم وخویش هایش هستید؟
من باصدای تب زده گفتم: نی ، تنها میخواهم ایشان را ملاقات کنیم .
- یک لحظه همین جا انتظارباشید
دو دقیقه بعد،دربروی ما بازشد. من ومادرم با احتیاط وارد منزل شدیم. ازیک سالونی که با قالین های افغنی فرش شده بودذ، گدذشته داخل اتاقی شدیم که بیشترشباهت بیک دفتر داشت. اتاق با سلیقۀ خوبی تزئین شده بود. کوچ وآرام چوکی ها از تازگی، هنوزبوی فابریکه اشرا میداد. برای غربا، تماشای اینگونه مُــبل واثاثیۀ لوکس نه تنها آرامش دهنده است، بلکه برعکس چشم هارا نیز اذیت میکند.
در ویوار دفتر را هنوزبا کنجگاوی از نظر نگذشتانده بودم که جوانی بالباس آراسته، درحدود سی وپنج ویا چهل ساله، ازدروازۀ مقابل داخل شد وبا ابرازسلام وخوش آمــدی،پشت میز کار خودقرارگرفت. بعد ازیک نظر گذرا بطرف ما از قطی سگرتی که روی میزش قرارداشت، یکدانه رابیرون کشید، پیش ازآنکه آتش بزند ،مودبانه از ما پرسید:
دود سگرت شما رااذیت نمیکند؟
من باادای رضایت مندانه جواب دادم: هرگز، ما سال ها بادود وگازشهرعادت کرده ایم.
جوان با یک تأمل کوتاه گفت: شما درست میگوئید. بمن اجازه میدهید از شما بپرسم، کدام امر وخدمتی بمن داشتید؟
 من با آمادگی یی که قبلا ً گرفته بودم، داستان زندگی خویش را برایش بیان کردم واضافه نمودم ،امرزوبخاطر این شما را زحمت داده ایم که اگر یک مصروفیتی برای مادرم، درین پروژۀ که تازه آغاز کرده اید، پیدا شود.
او درحالیکه تبسم خفیفی روی لبانش نقش بسته بود، یکبار دیگرسرتاپای مرا از نظر گذشتانده گفت:
چراشما هم جایی کار نمیکنید ؟
من با یک تعارف ساختگی جواب دادم: با معذرت که هنوز مساعدبرای کارکردن نیستم. هنوزمتعلم مکتب هستم ، یکسال ِ من باقی مانده که از مکتب فارغ شوم .        
ازقیافۀ جوان معلوم شد که منتظر این جواب من نبود.با کش کردن دودسگرت احترام کارانه بمن گفت :
معلوم میشود شما یکدختربسیار با احساس استید. حرفهای خوبی زدید.بهتر است تحصیل تانرا ادامه بدهید.این خاک فردا به این حال نمی ماند، تنها شما ها ، آینده سازان این خاک حوهید بود.این را هم باید بشما بگویم ،نام من حمید است ، بعد ازبیست سال بوطن عزیز خودآمده ام .هنوز به خوی وبوی شهرعادت نکردیم، تنها خواستم تا ازیک راهی به بیچاره های وطن خدمت کنم.
من، دربرخورداول، فریفتۀ نزاکت ها واخلاق این هموطن خود شدم، پیشامد وبرخورد دوستانۀ او تأثیر عمیق وشگرفی درمن بجا گذاشت واگرمادرم، سرم صدا نمیکردازرؤیا های خود برنمیگشتم.
یک هفته بعد، مادرم بوظیفۀ نوخود آغاز کرد. بسیار راضی بنظرمیرسید. من شب ها دربارۀ حمید فکر میکردم وبدل میگفتم که دربین بته ها وخارهای هرزه، بعضی اوقات شاخه های گلی هم میروید که فضای زندگی را عطرآگین میسازد. اگر دست های ناپاک همسایه ها، سرنوشت ما راورق نمی زدند، ما امروز انسان های با شخصیتی نظیرحمید دربین خود میداشتیم .روزها پی هم میگذشت. مادرم بیشتر بکارخودعلاقه گرفته بود ومعالش ماهوار او، کفایت کرایۀ خانه وخوراک شباروزی مارامیکرد.
یک روزی ازروزهای پنجشنبه، مادرم به وقت همیشگی بخانه نیامد،هرقدرانتظار کشیدم سر ودرکش معلوم نشد. درین شهر نا ارام که هرلحظه انتظاریک حادثه میرفت، افکارمرا بیشتر پریشان ساخت.بی صبرانه خانه را ترک داده، بسراغ او بمحل کارش رفتم. دوساعت قبل کار تعطیل شده بود وهمه کارگرها بخانۀ خود رفته بودند. تنها دروازۀ گراج بازبود، حمید را دیدم که با دونفرگارگرهامشغول صحبت است. ازدیدن وپریشانی من ناراحت شده چند قدم نزدیک من آمــد، قبل از آنکه حرفی بزند، بی صبرانه گفتم: مادر تاهمین دقیقه بخانه نیامده است .
حمید از صدایی که از آن بوی نیایش برمیخاست گفت :
پریشان نباشید، موضوع بسیار جدی نیست .مادرتان امروز درحین شمارکردن کارتن ها درتحویلخانه، پایش دراثرخطا خوردن یک کارتن کمی صدمه دید. فعلا ًدرشفاخانۀ شهرآرا تحت معالجه است ،انشأالله یک دوساعت بعد به خانه خواهدآمد.
این خبر، بمثابۀ یک شلاقی بود که تمام وجود مرا خورد کرد،بدون اینکه صحبت راادامه بدهم، خواستم هرچه زودترخود را به شفاخانه برسانم .
درین گونه حالات که مصیبت سر مصیبت میاید، انسان خود را دریک چهاراهی میابد ونمیداند که راه نجات او بکدام یک ازین راه هاست.
هنوزچند گامی برنداشته بودم، حمید خود رابمن رساند،درحالیکه مراسخت دلداری میداد،گفت:
شما با این اعصاب نارام کج میخواهید بروید؟ یک لحظه تحمل داشته باشید، من هم با شما یکجا به شفاخانه میروم.
باجود ازدحام ترافیک، پانزده دقیقه بعد، من و حمید در اتاقی بودیم که مادرم با دومریض دیگربستربود. ازدیدم ما نیم خیزشد، لیکن دکتور اجازه حرکت را به او نداد، درحالیکه پای راستش تا زانو بنداژبود، ازدرد شکایت داشت.
حمید از دکتور معالج حالت مادرم راپرسید که به کدام نتیجه رسیده اند؟
برای دکتورهنوز نتیجۀ نهای روشن نبود، او هنوز نمیدانست که ضرب دیده، یا یکی از استخوان های پایش کسر برداشته است . او گفت ما چندین عکس از ناحیۀ پا گرفته ایم. هنوز ازلابراتوار نتیجۀ آن برای من نرسیده . امید است یکدوساعت بعد بتوانیم معلومات کافی برایتان بدهیم .
من با یک امید زودگذر از دکتور پرسیدم:
اگرمعلوم شود که تنها ضرب دیده است ، آیا شفاخانه اجازه خواهد دادکه مادرم را بخانه ببریم؟
دکتوربا قاطعیت جواب داد: هرگز،پای مخصوصاً درقسمت پنجه ها شدیدا ًورم کرده است. درهردو صورت اقلا ً دوسه شب باید تحت نظارت درشفاخانه باشد.
حمید کارتی از جیب کشیده به دکتورداد وگفت : نمرۀ تیلفون وآدرس من درین کارت است. ما بیشتر اسباب زحمت شما نمیشویم. هرگاه که نتیجۀ آخری رابدست آوردید، به نمرۀ من زنگ بزنید.
 
من خواستم تایکی دوساعت که نتیجه معلوم شوددرشفاخانه نزد مادرم باشم ، ولی دیدم که هواتاریک شده،بودن من درینجا وبعد ازرفتن من درتاریکی شب بخانه امکان پذیرنبود . حمید ازمن خواهش کرد تا روشن شدن موضوع، با او یگجابروم. ازینکه دگر راهی موجودنبود، ناگزیر دلیل اورا پذیرفته چند دقیقه بعد خود را درهمان اتاقی یافتم که پنج ماه قبل با مادرم بخاطردریافت کارآمده بودیم .هیچ چیزدراتاق تغییرنکرده بود، تنها پرده های سفید رنگ پنجره ها، به یاسمنی گمرنگ تبدیل شده بود.
حمیدروبطرف کمن کرده گفت : بسیار خسته معلوم میشوید. یک پیاله چای میل دارید یا گیلاس جوس ؟
من با یک ادای زنانه سرخود را تکان داده گفم: خواهش میکنم از خاطر من خودرا به زحمت ننیندازید. من آنقدر چای خورنیستم، اگر یک کمی جوس باشد بهتر است .
حمیدبرای خود وبرای من، دو گیلاس جوس را روی میز گذاشت و درمقابلم روی کوچ آبی رنگ نشست. درحالیکه قطی سگرت را ازجیب میکشید از من پرسید:
درست بخاطرندارم روزیکه شما با مادرتان اولین باربدیدن من آمدید، آیا موهای تان همین رنگ خرما یی را داشت ؟                                من حیرت زده گفتم : نی، موهای من اصلآ سیا ه است. یک روزی بخانۀ یکی از همصنفی هایم سالگرد تولدی خواهرخود راگرفته بود، مهمان بودم . مادرش صاحب یک آرایشگاه زنانه در مقابل سینما پارک است . او به شوق خود از من خواست که موهایم را خرمایی رنگ کند. گرچه روز به روز رنگش تغییر کرده میرود، اما فکر نمیکنم که بسیاربد بگوید .
حمید با ژستی که خاصۀ خودش بود گفت : برعکس، به زیبایی شما افزوده است. من با یک دخترروسی که در اروپا پیا نو تحصیل میکرد، ازدواج کرده ام . او هم مو های بلوند دارد. فعلآ یک دختر سه ساله ویک بچۀ پنچ ساله دارم .
من تعارف گونه گفتم : طبعآ یک فامیل خوشبخت استید .
حمید، درحالیکه با قطی سکرت روی میز بازی میکرد، به من گفت : گپ شما درست است، لیکن بعضی اوقات، تصادم فرهنگ های مختلف، نزاکت هایی را بین زن وشوهرایجاد میکند. بعدازادای این کلمات، ازجا بر خاسته خلاف انتظار از بازویم گرفت و گفت :
بیائید که در اتاق دیگر، عکس های شانرا برایتان نشان بدهم .
از جا برخاستم . همینکه حرارت انگشتان او را روی بازوی خود احساس کردم ، دنیا در نظرم تاریک شد. با قدم سست ولرزان به اتاق خوابش رفتم . نمیدانم چرا مژگان هایم بهم دوخته شد وتنم ما نند بید می لرزید . تنها حمید را دیدم که مرا سخت درآغوش کشیده ، چنان با اشتیاق لب های مرا میبوسد. تصور کردم از فرط تشنگی میخواهد خود را در آغوش یک دختر باکره، خا کستر بسازد. اولین بار بود که سینه ام به سینۀ یک مرد چسپیده بود، تن لاغر وشکنندۀ من ، درمیان بازوان او بسان امواج نارام دریا ، پیچ تاب میخورد .شهوت مرموزی از چشمان حمید شراره میکشید. و با بوسه های خود، شعله های لذت را روی بستر لب های من می پاشید . یک تصادف غافلگیرانه مرا به دامی انداخته بود که هرگونه پا فشاری ومقاومت از من گریخته بود. با آنکه قدم به قدم در جادۀ گناه روان بودم ، سرنوشت عاشقانه بسویم لبخند میزد .
یکبار تن برهنۀ خودرا در آیینه یی که در دیوار آویزان بود دیدم ، که انگشتان گرسنۀ حمید ،داغها وخراش هایی درگردن وشانه هایم بجا گذاشته که از سوزش های لذت بخش آن احساس کردم که هنوز درنیمۀ راه لذت ایستاده ام . بعد از هفده سال محرومیت ها، اولین باربود که زندگی ، . . . عاشقانه سردخود را با تارهای گیسوان من مینواخت ومرا به سرزمین رویا ها ی نا شناخته سیرمیداد. حمید دیگر آن حمیدی نبود که چندی قبل او را دیده بودم . به یک افعی تبدیل شده بود که همه مقررات انسانی را از یاد برده بود. میخواست که با عشق خود، همه خاطرات رنج آور گذشتۀ مرا از صفحۀ دلم پاک کند . دیگر هیچ چیز به یادم نیست. آنچه را هردوی ما در انتظارش بودیم ،زیر پردۀ حیا دست وپا میزد .
 
لحظه ها پی هم میگذشت. من دردریای خروشان جوانی غرق بودم که زنگ تیلفون به صدا درآمد، حمید بدون اینکه مرا رها کند تا لحظۀنفس تازه بکشم ، گوشی را برداشت . صدای داکتر را شنیدم که مادرم تنها پشت پایش ضرب دیده است . موضع بسیار جدی نیست ، حالش بسیار خوب است ، پریشان نباشید .   
 حمید بعد ازسپاسگزاری پرسید : چه فکر میکنید کی از شفاخانه رخصت خواهد شد ؟ دوکتور گفت: بسته بحا لت مریض است .اگر مطمئن شدیم ، امکان دارد شام شنبه اورا ذریعه امبولانس به خانه انتقال بدهیم. حمید در حالیکه مرا از خاطر مادرم اطمینان میداد ، تن برهنۀ مرا در میان بازوان مردانۀ خود تنگتر فشرد .
دو شب را در آغوش او گذشتاندم . شب سوم که فردای آن روز شنبه بود ،خواستم که بخانه بر گردم دوشب ودو روز بیدار خوابی مرا از پا در آورده بود . حمید مانند کرگسی که شکار خود را به چنگ آورده باشد ، پیش پا هایم زانو زد در حالیکه ساق های رنگ پریدۀ مرا می بوسید از من خواهش کرد که شب سوم را نیز با او بگذرانم. معلوم میشد که پلنگ هنوز از گرسنگی اشتهای دریدن را دارد .
 شام شنبه آنقدر خسته وتکیده بودم که قوت برخواستن از جا را نداشتم ، با مشکلات زیاد خود را به خانه رساندم .
حمید در وقت خداحافظی بمن گفت که یک مدتی بخاطر اجرای بعضی کارها به خارج سفر میکند وقراربراین شد که نامه های خود را مرتب به آدرس من می فرستد .
مادرم را با آنکه پایش هنوز در بنداژ بود، یک ساعت قبل از آمدن من به خانه آورده بودند ، رنگ چهره ام در اثر سه شبانه روز بیدار خوابی پریده بود وقوت ایستادن راهم نداشتم از دیدن من خیلی پریشان شد وگفت : اودختر ترا چه شده ؟
رنگ چهره ات پریده ، چرا این قدرلاغر شدی ، آیا در این در این سه شبی که من در خانه نبودم ، نان نخوردی ؟
من در حالیکه انتظار چنین تصادف را نداشتم وسخت محتاج به یک استراحت بودم ، گفتم : مادر، شما چه گپ هایی میزنید، مرا چه شده ؟ بسیار پیاده گشتیم ، شاید در نظر تان کمی لا غرمعلوم شوم ، شما هنوز بسیار تکلیف دارید، بهتر است دراستراحت باشید .
روز ها، هفته ها وماه هاگذشت، دیگرازحمید خبری نشد. مادرم نیز بعد از سه هفته استراحت خواست که دو باره بکار خود ادامه بدهد، ولی با تأسف که پروژه نظر به مقررات دولتی مراحل قانونی خود را طی نکرده بود، برای یک مدت نا معلوم تعطیل شده بود و عجالتآ از همه کارگر ها هم معذرت خواسته بودند.
بعضی اشخاص نظیرما ، آنقدر در دریای مصیبت ها غرق میشوند که اگر فریاد هم بکشند ،صدا های شان شنیده نمی شود .
دیگر همه چیز تمام شده بود، یک روز احساس کردم که حامله دارشده ام . دیگر راه نجات برایم متصور نبود، جزاینکه به زندگی شرم آورو مصیبت بارخود خاتمه بدهم ، ولی غافل از این بودم که آیندۀ یگانه مادر بد بختم ،بدون من به کجا خواهد انجامید. بلاخره تراژدی زندگی خود را با یکی از دوستانم که سخت به او اعتماد داشتم به میان گذاشتم . قرار به این شد پیش از انکه کار از کار بگذرد طفل را بیاندازم . گر چه این عمل در کشورماظاهرآ ممنوع بود ،ولی آدرس معایته خانۀ یک داکتر را در حصه اخیر جادۀ میوند واقع بود، پیدا کردم که بعضی اوقات مخفیانه این کار ها را میکند . بدون فوت وقت به او مراجعه کردم .در پشت میز یک مردی در حدود شصت ساله با مو های سفید وریش کوتاه ماش وبرنج مصروف مطالعۀ یک مجله بود .از ورود من مجله راکنار گذاشته پرسید :
خیریت است ؟
من در آغاز علت چگونگی آمدن خود را برایش شرح دادم وعلاوه کردم که از چند ماه به ینطرف با یک جوانی که از بستگان پدرم است ازدواج کردم . از اینکه در شرایط بسیار بد اقتصادی قرار داریم ، هر دوی ما نمی خواستیم که به این زودی ها صاحب طفلی شویم ، لیکن حادثه ها هیچ وقت پیشبینی شده نمیتواند ، کاری که نباید میشد شد .
دکتور با شنیدن این حرف ها با نگاه های تردید آمیز بصورتم عمیق شده گفت : برای من بسیار عجیب است ،با این طراوت وزیبایی که شما را می بینم بسیار مشکل است قبول کنم که شما ازدواج کرده باشید. بازهم چه مجبور شدید با یک جوانی که لیاقت شما را ندارد عروسی کنید ؟
با این قضاوت دکتور که رشتۀ کلام از دست من گریخته بود گفتم :
     انسان دم قسمت را گرفته نمی تواند . شما بهتر میدانید در بعضی از خانواده ها که جگر گوشۀ شان که به سن قانونی نرسیده اند شوهر دار شده اند . من هم قربانی همین رسم ورواج ها شده ام .
دکتور گفت :آیا شوهر تان به ا ین کار راضی است ؟
من گفتم : به مشورۀاوامروز خدمت شما آمده ام .
دکتور بعد از نظر گذرا پرسید : شماچه کار می کنید ؟
گفتم هنوز متعلم هستم !
دکتور : باالفرض اگر طفل تان تولد شود، باز هم به تحصیلات تان ادامه داده میتوانید ؟
من گفتم هرگز نی .
دکتور گفت که، شما خبر دارید که این مشکل شما یک عمل ممنوعه است . اگر کسی خبر شود خطر متوجه هر دو خواهد بود . باز هم اگر بخاطر بیچارگی های شما این کار را بکنم : آیا حاضرید مبلغ ده هزار افغانی بپر دازید ؟
من از شنیدن این مبلغ دستپاچه شدم وعاجزانه گفتم : جناب دکتور، من در طول زندگی کوتاه خود ده هزار افغانی را حساب نکرده ام .از خدا میشود یا از شما چیزی بگوئیدکه ازعهدۀ آن برامده بتوانم .  
دکتور بدون اینکه پاسخی به خواهش من بدهد از جا بر خواست و به من گفت :
یک لحظه روی چپرکت دراز بکشید تا ببینم که نطفه درچه حالت است .
روی چپر کت دراز کشیدم . هر دو پایم را از هم جدا کرد وبه معاینه پرداخت. یک لحظ بعد در بازوی خود نوک سوزنی را احساس کردم که دارویی را تزریق می نمود .
یک وقتی که بهوش آمدم از کوفتگی جانم فهمیدم که همه کار ها تمام شده است. دکتور به پاس قدسیت به مسلک خود، حق ویزیت خود را قبل ازعملیات از من گرفته بود. پدری بخاطر کمک به یک دختر نیازمند به او تجاوز کرده بود . شیمۀ بر خواستن از چپرکت را نداشتم . در تمام رگهای بدنم یک نوع سوزش را احساس میکردم . سرم گیچ میرفت ودنیا پیش چشمانم تاریک میشد . یک تشنۀ دیگر از سر چشمۀعشقم سیراب شده بود . خود را بیک غزال خوش خط خالی یافتم که در چنگال گرگ های گرسنه افتاده ام .
زندگی ارزش خودرا در پیش من از دست داده بود. عاطفه ، انسانیت وکرامت های انسانی ؛روی دلم سنگینی میکرد .بیادم آمد وقتی پدرم زنده بود، یک حیات آبرومند وبی سرو صدایی داشتیم . آنروز میدیدم که همه سعادت ها از من فرارمیکنند .ملاقات دکتور ، آخرین امید خوشباورانۀ من از یک هموطن تحصیل کرده بود .بلاخره به این نتیجه رسیدم که برادران وخواهران بیسواد من ، به مراتب مهربانتر وبا ناموس ترازطبقه بعضی تحصیل یافته های ما استند . آن طراوت وتازگی را که در هفده سال حفظ نموده بودم بوسیلۀ دو دزد ناموس، بسان برگ های خزانی پرپر شد . قاطعانه فیصله کردم که در دنیای گرسنه ها زندگی می کنم . گرسنه های یک لقمه نان، گرسنه های پول وقدرت ، گرسنه های شهرت واز همه خطرناکتر گرسنه های شهوت ، که همۀ شان روی یک خط روان استند . صدها دختر مثل من قربانی این گرسنه ها شده اند .
این پاهای خوشتراش من به تعبیر حمید، که هر سحرگاه سکوت خاک را می شکست وگل ها را از خواب بیدار میکرد امروز با سنگینی به سطح زمین کشیده میشد .بسیار گل های این کشور که هنوزطراوت طلوع بهار را ندیده اند بدست نامراد خزان ، پرپر شده اند .
یک ماه دیگر انتظار کشیدم، ازحمید خبری نشد . به امیداینکه از سفربازگشته است خواستم برای آخرین بار به دیدنش بروم . دورتر از منزلش، در سایۀ یک درخت عکاسی انتظار او را می کشید م . آفتاب تازه غروب کرده بود که موترش مقابل منزلش ایستاد، دروازه باز شد ،حمید با یک دختری که پتلون کاوبای وبلوز سفید در بر داشت ،از موتر پیاده شدند. حمید با کلیدی که دردست داشت، در را باز کرده هر دو داخل منزل گردیدند . تماشای آن صحنه که هیچ انتظارش را نداشتم ،مرا سخت تکان داد .
سه شبی را که با او چند ماه قبل در همین منزل گذشتانده بودم، مانند برق در نظرم مجسم شد کودک او را که یاد همانشب ها بود، با قربانی دیگر، بخاطر حفظ آبروی خود در پایش قربان کردم .عشق من به نفرت تبدیل شده بود .گرچه حس انتقام هر لحظه در رگهای جانم شدید تر میشد، ولی میدیدم که یک پرندۀ ضعیف در چنگال یک شاهین جز تسلیمی چیزی دیگراز دست او ساخته نیست . انتقام خودرا به کسی سپردم که در بالا شاهد بیگناهی های من بود .بدون تردید خود را قانع ساختم که حمید همه چیز ها را به من دروغ گفته است . نه نام اصلی او حمید است ونه هدف آمدن او به افغانستان ، سرمایه گذاری بخاطر وارد کردن ادویه جات طبی است . مادرم گفت کارتن های سر بسته یی که به تحویلخانه میرسید ،ذریعه اشخاص مرموزی بودند که هیچکدام آن افغان نبودند .
دستمالی را که آنشب برای پاکردن اشکهایم بمن داده بود، هنوز بوی آغوش اورا داشت با یک عالم یأس ونا امیدی بخانه بر گشتم .
فردای آنروز، برایش زنگ زدم . گوشی را برداشت. قبل از آنکه فرصت حرف زدن را برایش بدهم ، گفتم :
یک بد بختی برایت زنگ زده است که تو او رانمی شناسی . میدانم که بخاطر خدمات انساندوستی به هموطنان نیازمند، مخصوصآ به طبقه اناث بسیارمصروف هستی. من بحیث یک دختر فریب خورده خواهش میکنم که گوشی را به زمین نگذاری. چند روز پیش درچهاراهی انصاری با موترت از کنارمن گذشتی . یک نگاه معنی داری بمن انداختی . من به تو حق میدهم که باید مرا نشناسی . بعضی از انسان های نظیر تو عادت دارند که لباس مستعمل وپاره پاره شدۀ خود را به کثافت دانی می اندازند. من امروز حیثیت همان لباس را دارم که از داخل کثافت دانی به تو زنگ زده ام . یک لحظه      عشق اولت رابخاطر بیاور، من قربانی همان شب های تو هستم که در وقت خدا حافظی ، دور از چشم من، مبلغی پنجهزار افغانی را در جیب چمپرام گذاشته بودی . من آن پول های کثیفت را دست نخورده برایت حفظ کرده ام. تا هرچه زوتردر جوف پاکت به آدرست پست کنم .درست است که من در آغوش فقر بزرگ شده ام ، ولی هیچگاهی بخاطر پول تن فروشی نکرده ام .
بیادت هست ، من همان دخنری هستم که در طلوع بلوغ خود در برابر آینیۀ اتاق خوابت برهنه شدم .
تو در حالیکه پشت سرم ایستاده بودی ، از خودم پرسیدی که در آینه کی را میبینی ؟
من دربرابرآن پرسش احمقانۀ توهیچ جوابی نداشتم . تنها چشم های من به نگاهای هوس آلود تو دوخته شده بود که هردو دست گنهکار خودرا دور کمرم حلقه کرده رشته های ظریف سیمگون گردنم را که تا خالیگاه سینه هایم دویده بودند، زیر باران بوسه هایت نا راحت کرده بودی وبمن گفتی :
من در آینه وینوس را میبینم .
درآن لحظه از اندام زیبا وپاهای خوشتراش وینوست عکس ها گرفتی ووعده کردی که پس از باز گشت از سفر چند قطعۀ آنرا بمن هدیه خواهی کرد. درحالیکه هیچگاه به سفر نرفتی. تنها برای فریب دادن من ، این بهانه ها را تراشیدی . امروز همان وینوس تو پارچه پارچه شده است .تو با عشق خود صفحۀ تازه یی در زندگی من باز کردی که روی آن چند کلمۀ بدنامی وفریب ، چیزدیگر نوشته نشده است. تو در آن شب ها ، آنقدر تشنه گناه بودی که در عطربوسه های من طاقتت را ازدست داده بودی. آن عکس خانم وفرزندانت که من وترا روی یک بستر دیده اند از دور به تو نفرین میفرستند .
 
من در آن روز ها روی کرکتر وشخصیت تو حساب میکردم ولی غافل ازاین بودم .تو پست ترین موجودی هستی که کلمه انسان گفتن روی شانه هایت سنگینی میکند .
بیاد بیار همان لحظه یی که دراوج لذت هایت می سوختی وبرغنچۀکبود رنگ لب هایم بوسه های گناه می ریختی . این پارچه کوتاه را در گوش من زمزمه کردی :
           خدا ، شیطان را آفرید ،
                             تا لذت گناه را در رگ های من وتو ...
                                                                    جاری بسازد
&

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: 6 آذر 1389برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید! در این وبلاگ - اشعار.داستان ها.طرح های ادبی خودم وهم چنان گزیده اشعار.داستان ها.طنزها.طرح های ادبی وسایرگزیده های ادبی وهنری دیگران به نشر می رسد.

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to f.fekrat.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com